بهترین رمان پلیسی | رمان جدید نسترن اکبریان

#پارت_هفتاد_سه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

به کمکش یکی از کارتن ها را به کنار هل دادم اما سنگینی آنها واقعا شبیه به بار خوراکی نبود! پس از کنار زدن چند کارتن نازنین به سختی خودش را از زیر آنها بیرون کشید و با چهره در هم شده ای گفت:
- این ها دیگه چه کوفتی بودن؟ کمرم شکست... ای پام!
دستش را به سمت پایش کشید و از درد چشم هایش را بهم فشرد. من از عقب تکیه ام به کارتن ها بود و حال کارتن های جلویی نیز به سمت عقب کشیده شده بودند. شاید اندازه ده وجب جای خالی بود که بی اختیار من و نازنین را بهم چسبیده کرده بود. تکانی به تنش داد و گفت:
- بکش کنار.
اخم هایم را در هم کشیدم و با بی‌خیالی نگاهش کردم. عصبی بودنش در این لحظه شاید برای درد پایش می‌توانست باشد اما هر چه هم که بود به او هشدار داده بودم با من نمی‌تواند اینطور آمرانه حرف بزند!
با دست به کارتن های اطراف که بینشان گیر افتاده بودیم اشاره کردم و گفتم:
- به جای زبونت چشم هات کار کنه!
چشم هایش را در کاسه چرخاند که بی توجه به او و درد پایش، دستم را به سمت یکی از کارتن ها کشیدم و در جایم نیم خیز شدم تا بازش کنم.
با یک فشار درش را باز کردم. همان چیزی بود که حدسش را می‌زدم...
انگار مکان اشتباهی را برای فرار انتخاب کرده بودیم و این را باید از صحبت های پیرمرد با آن داعشی متوجه می‌شدم! باز اسلحه ای که پشت کامیون در کارتن های مواد خوراکی بار زده بود، به هیچ عنوان نمی‌توانست به مکان امنی برود...
نازنین کمی خودش را جمع کرد و به سمت کارتن سرک کشید. با دیدن بار اسلحه آب دهانش را فرو داد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- کاش‌ توام عقلت کار میکرد...
با تکان بی هوایی که کامیون خورد، یکی از کارتن ها ناگهان بر پای مصدوم نازنین رها شد و پس از ان، جیغ بلندش بود که در فضای تاریک و نمور کامیون اکو شد...
به سرعت جعبه را از پایش کنار زدم و او در حینی که اشک از چشمانش راه گرفته بود، به سمت پایش خم شد و با نفسی که به نظر گرفته بود نالید:
- پام داغون شد...
خواستم به او دلداری دهم که با توقف کامیون، دستم را به سمت بار اسلحه کشیدم و یکی از کلت ها را به دست گرفتم.
خشابش را که چک کردم، فوری آن را در کارتن انداختم و زیر لب غریدم:
- لعنتی خالیه!
یک اسلحه دیگر به دست گرفتم اما با دیدن خالی بودن خشاب آن یکی هم با خشم به سمت دیگر کارتن ها حجوم بردم که صدای قفل های کامیون که باز می‌شد، باعث شد دست بکشم و رو به نازنین گفتم:
- خودت رو بکش اون گوشه به هیچ وجه سرت رو بالا نیار!
ترسیده بود و با فشردن دست هایش به روی دهان سعی داشت هق هقش را خفه کند. به نظر صدای جیغ نازنین به گوش آن پیرمرد رسیده بود و حال برای چک کردن بار اسلحه اش داشت به اینجا می آمد!
دیدگاه ها (۰)

بهترین رمان تخیلی و فانتزی

رمان تخیلی جدید | رمان فانتزی کابوس افعی

بهترین رمان جدید ایرانی

معرفی بهترین رمان مذهبی عاشقانه | دانلود رمان

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

زیباترین لبخند جهان را داشت آن شب کنارم خوابیده بود بیدار شد...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط